sarzamine mehr

اینجا همون سرزمین همیشگی ست، همون سرزمین مهربانی، سرزمین عشق ( ادامه وبلاگ سرزمین مهر در بلاگ اسپات)

sarzamine mehr

اینجا همون سرزمین همیشگی ست، همون سرزمین مهربانی، سرزمین عشق ( ادامه وبلاگ سرزمین مهر در بلاگ اسپات)

بیاد پدر

چندین سال پیش 

برای اولین بار خواستم با گروه به برنامه دوچرخه سواری برم  

بابا دوچرخمو پشت ماشین گذاشت و به قرار میدون پارک رفتیم، وقتی دوچرخه ساده آهنی منو که پولهامو جمع کرده بودم خریده بودم زمین گذاشت به مربی گفت دوچرخش خوبه؟

مربی هم یه نگاهی کرد و دوچرخه رو ورانداز کرد و گفت: آره خوبه مشکلی نیست ( در حالی که اصلا خوب نبود )

و من با گروه راه افتادم 

توی راه پنچر کردم، رکاب پشت پام خورد، با دوچرخه 24 پشت دوچرخه های 26 رکاب زدم و بشدت خسته شدم، تیوپم ترکیدو... یه عالمه مشکل . اما همه گروه مهربانانه منو همراهی کردن و هیچ کس اعتراضی نکردزمانی که برنامه تموم شد از سه راه همه خداحافظی کردن و مربی به من گفت شمارو تا خونه میرسونم اما من تصمیمو گرفته بودم گفتم نه 

گفت پدرتون شمارو به من سپرده 

گفتم یا امروز یا هیچ وقت

با نگرانی گفت پس بذار یادت بدم چه جوری بری

و آنچه لازم بود به این بچه گفت

منم راه افتادم و حدود 7 کیلومتر رو برای اولین بار در گرما و به تنهایی برای رسیدن به خونه طی کردم و وقتی به خونه رسیدم تمام  پشت پاهام کبود بود و صورتم از گرما سوخته بود وارد خونه که شدم پدر (مثل همیشه مقتدر) روی صندلی نشته بود گفتم سلام گفت سلام با کی اومدی؟ گفتم خودم همه راه رو اومدم 

لبخندی گوشه لبش نشست انگار با خودش گفت خوبه ... دخترم دیگه از پس خودش بر میاد 

اون لبخند شد پشتوانه شجاعت هام 

سپاس مربی برای اینکه بهم فرصت دادی قابلیت هامو نشون بدم 

و سپاس بابا برای اینکه گذاشتی سختی بکشم تا قوی بشم