sarzamine mehr

اینجا همون سرزمین همیشگی ست، همون سرزمین مهربانی، سرزمین عشق ( ادامه وبلاگ سرزمین مهر در بلاگ اسپات)

sarzamine mehr

اینجا همون سرزمین همیشگی ست، همون سرزمین مهربانی، سرزمین عشق ( ادامه وبلاگ سرزمین مهر در بلاگ اسپات)

ما

دیشب یه دوست،  با یک حالت خاص ( که تا به حال ندیده بودم)  تعریف میکرد: توی کوه  صاعقه به نزدیکشون زده  و به  تعدادی از کوهنوردان الکتریسیته  رسیده.

با دقت به حرفاش گوش کردم،  به حسش موقع گفتن، به چشماش وقتی واژه ها رو ادا میکرد.

میگفت: در اون لحظه جایی گیر افتاده بودیم که هیچ را ه فراری نبود، برف بود، همه جا خیس، در یک لحظه زندگیم از جلوم رد شد،  خونوادم بعد مردنم، سفرم که بهم میخورد و... اون از همه چی گفت.  

بهش نگاه میکردم، احساس عجیبی بود رو در رو بودن با کسی که به خود آگاهی رسیده، شاید یک جور معجزه. 

اینکه اون همه چیز رو مثل فیلم جلوش دیده بود، اما یادم نمیاد خونشو با اثاث هاش دیده باشه، یا لباس قشنگشو یا ماشینشو  یا هر چیز دنیوی دیگه.

اون  تنها اون لحظه حقیقت رو دیده بود، چیزی که داریم ولی دوست داشتن های دنیا کمرنگشون میکنه. 

با خودم فکر میکردم چه خوب که هست تندرست و شاد و خوش بحالش که اینقدر زیبا به دنیا نگاه کرده حتی برای چند لحظه...